۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

آب زنید راه را هین که نگار میرسد, مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد

سالی دیگر پشت در است . مهمان است و عزیز . به رسم نیک ایرانی بودنمان ، در بر مهمان بگشائیم . شاید این آمده از سفر ، آن نگارین یار ما باشد . شاید این بهار ، بهار دیگری باشد بر خزان و زمستان عمرمان که بهارش به نادانی گذشت و از آندم که دانستیم ، سوزاندمان گرمایش و دلمان را افسرد خزانش و تنمان را لرزاند زمستانش . شاید این بهار ، بهار دیگری باشد . پرده دیگر شود و ساز به ساز گردد . شاید ، آخ شاید . . .

دم در بد است . بفرمائید داخل عزیز مهمان . قدم بر چشم ما بگذارید . قدری نمور است ، ببخشید . نه ، اثر گریه نیست . خاک در چشممان رفته . شاید هم از ذوق دیدار تر شده . رنگ به رویمان نیست ؟ نه ، نه ، از ضعف و بی روحی نیست . مبادا که مهمان غمین شود . از اضطزاب دیر کرد شماست . دلمان هم اگر ضعیف میتپد ، به همان سبب است . غمی نداریم عزیز . تو غم مخور که مهمانی و عزیز . تو بهاری ، تو نوروزی ، روزی نو . تو عصاره تاریخ پر ارجمانی . تو افق آرزوهایمانی . که میایی و با تو کمبزه و خیار میاید . نمرده ایم به امید آمدن تو .

بهار جان خیلی حرف زدم . حالا تو بگو . نا غافل آمدی امسال . بنفشه ای سروش آمدنت را نداد . برفی نبود که از لایش بنفشه ها خودی بنمایند . ننه سرما هم دل و دماغی نداشت امسال و لحاف پرش را نتکاند . او هم پیر شده دیگر .از چلچله ها هم خبری نیامد . آنقدر شحنه و داروغه سر هر گذر گماشته اند که طفلکی ها ترسیده اند گویا تا در مقدمت دمی به هم بزنند . حتی شنیدم از شاملو که بر ذغال سوسن ،کباب قناری درست کرده اند . خوب آن بچه ها هم میترسند دیگر . صدای باغچه بیلی ها هم در نیامد . نیما میگفت چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید .

تنها نشانه آمدنت را خیل پر تعداد حاجی فیروز های سیه روی سر چهار راهها میدانند . نمیدانم امسال چرا اینقدر زیاد بودند . و چرا همه لاغر بودند و چرا به نظرم صدایشان اینقدر گشنه و دست درازشان به سوی مردم اینقدر فقیر بود . یکی شان را شناختم . پسر ایران خانم بود به نظرم . طفلک از کار اخراجش کردند . میگند بحران اقتصاد جهانی است . او هم معتاد شد . آرایش زنش هم اصلا نجیبانه نیست . طفلک دختره پشت سرش حرف زیاده . پسره سر چهار راه با ادای بی نمکی داد میزد بهار داره میاد . یا شاید میگفت کاش بهار بیاد . یادم نیست . اما مثه اینکه خودشم باور نداشت . واسه همینم هیچ کس جدیش نمیگرفت .

شیرینی بخور بهار جان . تو چرا هیچی نمیگی . همش که من حرف زدم آخه . چرا بغض کردی ؟ چشات چرا نمور شد ؟ خاک توش رفته عزیزم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر